سنگ پشت

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی ‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی رسد. چرا؟چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید

نظرات 4 + ارسال نظر
آرمین آران سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:03 http://aranlar.blogsky.com

خیلی زیبا بود

فریناز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:25


جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . .

فریناز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:26


همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همیشه داشتنی ها خواستنی نیست . . .

فریناز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:28


امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد