دوستت دارم

اگر کلمه دوستت دارم قیام علیه بندهای میان من و توست 

 اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلب هاست  

اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست  

اگر کلمه دوستت دارم نشانگر عشق راستین من به توست  

اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست  

پس با تمام وجود فریاد میزنم  

دوستت دارم

چرا مادرمان را دوست داریم؟

چرا مادرمان را دوست داریم؟ 

 

 

چرا مادرمان را دوست داریم؟  

 

چون ما را با درد بدنیامی‌آورد و 

 بلافاصله با لبخند می‌پذیرند  

  

 

چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق 

 ما  بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند   

 

 چون وقتی توی اتاق پی پی می‌کنیم 

 زیاد با ما بداخلاقی نمی‌کنند   

 

 و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی  

می‌کنیم آبروی ما را نمی‌برند  

 

 چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند    

 

چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم  

و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، 

 با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به 

 این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند  

 

  و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به  

مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند   

 

  چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک 

 بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد  

غذا را با قابلمه اش بخورد   

 

 چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد 

که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته، 

بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت میکشد 

 که همان نصف شبی تمامش کنیم  

 

 چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند   

 

 چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر 

 و ذکرش این است که مبادا فروشندگان 

 بی انصاف سر طفل معصومش را 

 کلاه گذاشته باشند  

 

 چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم  

می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه  

بیاورد و میوه پوست بکند  

 

 به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، 

گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان 

 را در هر مرخصی واکس می‌زند   

 

 چون وقتی شب عروسی ما داماد ازش خداحافظی  

میکند با چشمانی پر از اشک سفارشمان را میکند  

ما را به داماد میسپارد  

 

 چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب 

 به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند 

 که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم   

 

 چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقۀ  

بعد در حالیکه عینکش به چشمش است 

میپرسد:این عینک منو ندیدین؟  

 

 چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا 

بدمان می‌آید و عاشق کدام غذاییم ،حتی وقتی 

که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار 

را با هم بخوریم  

 چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است 

که وای بچم خسته شد بسکه مریض داری کرد  

 

 و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش 

 رو برای هزارمین بار میشکنیم،چند روز بعد 

 همه رو از دلش میریزه بیرون  وخودش رو 

 گول میزنه که :‌بخشش از بزرگانه   

 

  چون مادرند  

 

 

 

 

 

باتشکر از دوست خوبم : آناهیتا

قهوه نمکی

اون دختر رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه اون پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."

 

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

 

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

 

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

 

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"